آدمک آخر دنیاست بخند....

آدمک مرگ همین جاست بخند......

آن خدایی که بزرگش خوانده ای.....

به خدا مثل تو تنهاست بخند........

دست خطی که تورا عاشق......

شوخی کاغذی ماست بخند.....

آدمک خر نوشی گریه کنی.........

کل دنیا سراب است بخند..........

فکر کن اشک تو ارزشمند است........

فکر کن گریه چه زیباست بخند......

صبح فردا به شبت نیست که نیست......

تازه انگار که فرداست بخند.......

راستی آنچه به یادت دادیم.......

پرزدن نیست که درجاست بخند.....

آدمک نغمه آغاز نخوان......

به خدا آخر دنیاست بخند........



تاريخ : سه شنبه 26 آذر 1392برچسب:, | 18:51 | نويسنده : ثنا بهرامی |

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستتدارد.



تاريخ : یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, | 15:56 | نويسنده : ثنا بهرامی |

دلم تنگه مثل ابرای تیره
تویه حسی مث زندون اسیره
تـــو از احساس من چیزی نمیدونی
که داری بی خودی من و می رنجونی
یه امشب جای من باش
جای اونی که چشماش به در خشک شد
ولی عشقش نیومد
یه امشب همسفر باش مث من در به در باش
جای اون که ب دنیا پشت پا زد
باید کاری کنی آروم بگیرم
باید یک لحظه دستاتـــو بگیرم
باید برگردی امشب باز به این خونه
باید این لحظه ها یادت بمونه
یه امشب مال من باش مال مردی که دستاش به جز دست تـــو همراهی نداره
بزار یادت بیارم چجوری بی قرارم
دل من غیر تـــو راهی نداره
من از تـــو یاد گرفتم تموم زندگیم و
حالا با کی بگم این قصه ی وابستگیم و
رو دوش کی بزارم! یه دنیا خستگیم و
باید کاری کنی تـــو که باز مثل قدیما بهم خیره بشن چشمهای خیس و اشکی ما
همین امشب که تنهام باید برگردی اینجا
باید کاری کنی آروم بگیرم
باید یک لحظه دستاتـــو بگیرم
باید برگردی امشب باز به این خونه
باید این لحظه ها یادت بمونه
یه امشب مال من باش مال مردی که دستاش به جز دست تـــو همراهی نداره
بزار یادت بیارم چجوری بی قرارم
دل من غیر تـــو راهی نداره



تاريخ : یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, | 15:50 | نويسنده : ثنا بهرامی |

هرچی دل تنگه آخرین این جمله بنویس وبرام بزار

                                      زندگی زیباتر بود وقتی..........................



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 21:13 | نويسنده : ثنا بهرامی |

اگر مانده  بودی تورا تا به عرش خدا میرساندم
اگر مانده بودی تورا تا دل قصه ها میکشاندم
اگر با تو بودم به شبهای غربت که تنها نبودم
اگر مانده بودی زتو مینوشتم تورا میسرودم
مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت
این شب سرد و غمگین غربت با وجود تو رنگ سحر داشت
با تو این مرغک پر شکسته مانده بودی اگر بال و پر داشت
با تو بیمی نبودش زطوفان مانده بودی اگر همسفرداشت
هستی ام را به آتش کشیدی سوختم من ندیدی ندیدی
مرگ دل  آرزویت اگربود مانده بودی اگر میشنیدی
با تو دریا پر از دیدنی بود شب ستاره گلی چیدنی بود
خاک تن شسته در موج باران درکنار تو بوسیدنی بود
بعد تو خشم دریا و ساحل بعد تو پای من مانده در گل
مانده بودی اگر موج دریا تا ابد هم پر از دیدنی بود
با تو وعشق تو زنده بودم بعد تو من خودم هم نبودم
بهترین شعر هستی را با تو مانده بودی اگر میسرودم
مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت
این شب سرد و غمگین غربت با وجود تو رنگ سحر داشت
امید



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 21:9 | نويسنده : ثنا بهرامی |

تا حالا فكر كردين كه چطور ميشه بيل گتيس (مالك ثروتمند شركت مايكروسافت) رو ورشكست كرد؟؟؟!!!
پس اين مطلب رو خوووووب بخونيد ................
بيل گتيس در هر ثانيه دلار آمريكا درآمد داره، يعني 20ميليون دلار در روز و 7/8 ميليارد دلار در سال!
اگر 1000دلار از دست وي بر زمين بيفته به خودش اين دردسر رو نميده كه برش داره، چون در 4ثانيه اي كه برداشتنش طول ميكشه،اين پول عايدش شده!
امريكا در حدود 5/62هزار دلار بدهي داره و بيل گتيس به تنهايي ميتونه ظرف 10سال تمام بدهي آمريكا را بازپرداخت كنه!
اون ميتونه نفري 15دلاربه همه جمعيت جهان بده و باز هم 5ميليون دلاردر جيبش باقي بمونه !
اگر مايكل جردن يعني گرانترين ورزشكار آمريكايي هيچ غذا و آبي نخورده و همه 30ميليون دلار درآمد سالانه اش رو پس انداز كنه، 227سال طول خواهد كشيد تا به ثروتمندي بيل گتيس بشه!
اگر بيل گتيس رو به صورت يك كشور تصور كنيم ، سي و هفتمين كشور ثروتمند جهان مي شه!
يا به تنهايي درآمدي برابر سيزدهمين كمپاني عظيم آمريكايي خواهد داشت، حتي بيشتر از آي بي ام!
اگر همه ثروت بيل گتيس رو تبديل به يك دلاري كنيم، مي شه جادهاي از ماه تا زمين باهاش كشيد كه 14 بار رفته و برگشته! ولي ساخت اين جاده، 1400سال طول خواهد كشيد و 713 بوئينگ 747 بايد براي جابجايي اين پول ها پرواز كنند.
...اما!!!... اگر كاربران ويندوزهاي مايكروسافت بتونن بابت هر باري كه كامپيوترشون هنگ ميكنه، يك دلار از بيل گتيس خسارت بگيرن، وي تنها در مدت 3سال ورشكست خواهد شد!!!

 



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 17:50 | نويسنده : ثنا بهرامی |
سر دروازه که رسیدم --- صدای بلبل و شیپور شنیدم
به خود گفتم که شیپور نظام است---دگر شخصی گری بر من حرام است
به صف کردند تراشیدند سرم را---لباس ارتشی کردند تنم را
الهی خیر نبینی سر گروهبان --- که امشب کردی تو مرا نگهبان
سر پستم رسیدم خوابم آمد --- محبت های مادر یادم آمد
تفنگم را گذاشتم بر لب سنگ --- محبت های مادر یادم امد
غم مادر مرا دیوانه کرده --- کبوتر در عجبشیر لانه کرده
نوشتم نامه ای با برگ چایی --- کلاغ پر میروم مادر کجایی
نوشتم نامهای با برگ زیتون --- فراموشم نکن ای یار شیطون

 

نوشتم نامه ای با برگ انگور --- جدا گشتم دو سال از خانه ام دور

 



تاريخ : پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, | 14:44 | نويسنده : ثنا بهرامی |

در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت:

در را شکستی !

 

بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای

که خیلی پریشان بود ،

 

به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم !

و در حالی که نفس نفس میزد

 

ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید !

مادرم خیلی مریض است . دکتر

 

گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من

برای ویزیت به خانه کسی نمیروم

 

. دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم.

 

اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر

شد . دل دکتر

 

به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود .

 

 

دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ،

جایی که مادر بیمارش در

 

رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه

و توانست با آمپول

 

و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد .

او تمام شب را بر بالین

 

زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد .

زن به سختی

 

چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری

که کرده بود تشکر کرد .

 

دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی .

اگر او نبود حتما میمردی !

 

مادر با تعجب گفت :

 

ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته !

 

و به عکس بالای تختش اشاره کرد .

پاهای دکتر از دیدن عکس روی

 

دیوار سست شد . این همان دختر بود !

یک فرشته کوچک و زیبا ….. !



تاريخ : پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, | 13:35 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, | 13:29 | نويسنده : ثنا بهرامی |

آدمک آخردنیاست بخند...

آدمک عشق همین جاست بخند...

دسته خطی که توراعاشق کرد...

شوخی کاغذی مابودبخند...

آدمک خرنشوی گریه کنی...

کل دنیا سراب است بخند...

آن خدایی که بزرگش خواندی...

به خدامثل توتنهاست بخند...

 



تاريخ : پنج شنبه 14 آذر 1392برچسب:, | 13:26 | نويسنده : ثنا بهرامی |