آخرین انسان دنیا تنها در خانه نشسته بود که ناگهان در زدندمتعجبمتعجبمتعجبمتعجب



تاريخ : جمعه 8 آذر 1392برچسب:, | 12:10 | نويسنده : ثنا بهرامی |

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
«
 پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »



تاريخ : پنج شنبه 7 آذر 1392برچسب:, | 11:47 | نويسنده : ثنا بهرامی |

تصور کنید...

..نصفه شبه...همه خوابیدن جز من و خواهرم..همه جا ساااکت....خواهری تو پذیرایی...مشغول تماشای تلویزیون...من تو اتاقم..نشستم رو زمین جلو لبتاپ....

که یهوووو..حس کردم  یکی از گل سیاهای فرش داره راه میره...اولش فکرکردم توهمه...سرمو بلند کردم که دیدم...واییییییی....گله قالی نیییی....سوسکهههههه...یه سوسکه گندهههه...همچین پاهاش بلند بود دقیقا دو سانت با زمین فاصله داشت.....اولین کاری که کردم این بود که لبتاب و مخلفاتشو ریختم رو میز...پریدم حشره کش از تو اشپزخونه اوردمم...عجب زبل بود..تا رسیدم دیدم سوسکه نییی...یا ابلفض...کُجو رفت؟پخشه زمین شدم زیر میزو نیگا نیگا کردم...دیدمشش...پیسسسسسسسسسسسس...یه بار دوبار...یاخدا...باز غیب شد...سکتهههه...یه دیقه...دو دیقه...ده دیقه...غیب شده بود...نبود...رفتم دمپایی پوشیدم ...گزگزم شده بود..داشتم فکر میکردم (خدایا پشه اینهمه ویز ویز میکنه بدرد نمیخوره...کاش به سوسک یه صدایی میدادی حداقل ادم میفهمید کجاست.)...یهو دیدم داره از دیوار میره بالا...داشت میرسید به سقف!!!!پیسسس....افتاد پشت میز...داشت میرفت اونور اتاق..دویدم دنبالش پیس پیسش کنم...که یهو دور زد...برگشت...ایستاد...چشممون تو چشم هم افتاد...یه نگاهه عمــــــــیق...دنیا یواش شد...بالاشو باز کرد!!!!اومد طرفم...داشت انتقام میگرفت... دوباره نشست..حالا من بُدو سوسکه بُدو...جیغغغغ ...دویدم تو پذیراییی..همه انگار جن زده ها بیدار شده بودن....سوسکه فقط میدویدددد...داشتم سکته میکردم...از گوشه دیوار حرکت میکرد نمیشد کشتش...یهو یه اشتباهی کرد که بقیمت جوونش تموم شد...اومد بره دیوار اونوری که...تقققق...کشتمش...

روحش شاد...خیلی مَرد بود..با اینکه بال داشت...جنگ رو عادلانه تموم کرد و از بالهاش استفاده نکرد...به احترامش...یه دیقه سکوت..



تاريخ : چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:, | 19:38 | نويسنده : ثنا بهرامی |

سالها پیش در مدرسه ای كوچك در دهكده هالیرز در حوالی شهر نیویورک

پسر بچه ی كوچكی با حالتی آشفته در محوطه حیات مدرسه

با عصبانیت به پاره سنگهای جلو پایش لگد می انداخت

نگاه مایوسش را به پنجره كوچك كلاس انداخت

كه دختری با موهای طلایی در چهارچوبش خودنمایی میكرد

دخترك كه انگار نگاه پسر را حس كرده بود مسیر نگاهش

از روبرو را بطرف پسر برگرداند و لبخندی نثارش كرد دوباره صورتش رو برگردوند

پسر بچه بغضی كرد و پشتش را به پنجره كرد

همان لحظه صدای زینگ زنگ مدرسه سكوت محوطه را شكست

و بلافاصله صدای فریاد و هیاهوی بچه ها حسابی جو را عوض كرد

پسری درشت هیكل همراه دونفر كه گویا نوچه اش بودند با عجله

بسمت پسر آمدند پسر درشت هیكل كه دنیل نام داشت فریاد زد:

هوی چارلی به چه جراتی پشتت رو بمن میكنی

مثلینكه تنت میخاره چارلی با ترس رویش رو برگرداند

و با خشم دنیل روبرو شد دنیل مشتی سنگین به سمت

صورت چارلی پرت كرد كه باعث شد چارلی با دماغی خونین

روی زمین بیافتد از پشت سرشان صدای نازك دخترك بگوش رسید:

ولش كنید چیكارش دارید!

دنیل لبخندی زد و گفت: میبینید بچه ها نگران چا چا جونش شده

بعد بروی چارلی نیم خیز شد و گفت:

میخوای پول امروزتو بدی یا نه؟

چارلی با سرعت و ترس دست در جیبش كرد

و اسكناس كهنه ای بیرون كشید هنوز از جیبش درست بیرون نیاورده بود

كه دنیل رو هوا قاپید.و دور شد دخترك بدو بدو بكنار چارلی اومد

و زانو زد و با مهربانی به چارلی نگاه كرد.

بیست سال بعد در دل یك شب صدای هیاهو

خیابان آلتین رو پر كرده بود دنیل با همان صورت خوك مانند و عبوس

خودش دركت شلوار دامادی خیلی خنده دار بنظر میرسید

ولی برعكس دخترجوانی كه كنارش بود مثل یك عروسك

كه اسیر یك دیو شده باشه بغض كرده و بی صدا اشك میریخت

چند متر آنطرف تر چارلی با ناراحتی گوشه پیادرو مخفی شده بود

و با حسرت و عصیانبت به آن صحنه نگاه میكرد.

صبح فردای آن روز وقتی دنیل میخواست

از خانه حارج بشه جلوی در خانه یك نامه پیدا كرد

آن را با تردید باز كرد و زوع به خواندنش كرد:

سلام دنیل عزیز
خیلی وقته كه همدیگه رو ندیدیم اگر مایلی كه
پس از سالها یك دوست قدیمی رو ملاقت كنی به آدرس
زیر مراجعه كن:
خیابان كانتر آپارتمان شماره سیزده طبقه‌آخر

دنیل ابروهاشو در هم كشید و گفت:

خیلی جالبه حتما آلبرت یا فلیپ باید باشه و دوباره به خانه برگشت و درو بست.

بعد از ظهر آن روز دنیل شال و کلاه کرد و بسمت خانه دوست ناشناسش رهسپار شد

وارد آپارتمان شماره سیزده و سوار آسانسور شد چند لحظه بعد به آخرین طبقه رسید

و در زد چند لحظه بعد در باز شد ولی کسی پشتش نبود!

دنیل نیشخندی زد و گفت: قایم موشک بازی دیگه بسه

وارد خانه شد و در را بست درودیوار خانه پوشیده از فلش بود که بسمت اتاقی تاریک

راهنمایی میکرد. دنیل گفت: سورپرایز هان؟!

و وارد اتاق شد بلافاصله تا وارد شد در پشت سرش محکم بسته و قفل شد.

دنیل برای اولین بار احساس دلهره عجیبی کرد و سریع چراغ اتاقو روشن کرد.

درو دیوار خونه غرق خون بود و با عکسهایی تزیین شده بود

عکسی که همان دخترک در کودکی با پاکی کودکانه لبخند میزد

و عکسی دسته جمعی از بچه ها ی مدرسه که دور صورت سه نفر دایره قرمز رنگی

کشیده شده بود یکی از آنها خود دنیل بود که ضربدری هم روی صورتش بود

همان لحظه صدای خنده شیطانی یک عروسک سخنگو که درب و داغون شده بود

سکوتو شکست دنیل بسمت تلویزیونی که در گوشه اتاق بود رفت و روشنش کرد

یک مرد شنل پوش با ماسکی شیطانی و وحشتناک شروع به صحبت کرد

سلام دوست و رفیق دیرینه!

تا یک ساعت دیگه یا میری جهنم یا تقاص پس میدی و بعد آزاد میشی

انتخاب با خودته پس اگه میخوای نجات پیدا کنی

باید کلید اتاقو پیدا کنی وقتت خیلی کمه!

صبر کن یه راهنمایی کلید داخل دستگاه چرخ گوشته که تا ۱ دقیقه دیگه روشن میشه

حالا هم قبل از اینکه یخ بزنی بگرد پیداش کن و برفک صفحه را پر کرد.

همان لحظه از لوله های دوش مانند سقف آب یخ مثل باران ریخت و دنیل را خیس کرد

هنوز چیز ینگذشته بود که از ۴ دریچه کولر سرد ترین باد ممکن مثل فریزر فضای اتاقو

یخ آلود کرد دنیل با سرعت برق بسمت چمدان گوشه اتاق پرید و درش را باز کرد.

شیشه ای اکواریم مانند پر از سوسک و هزارپا و جونورهای دیگه چندش آور بود

که ته شیشه بحدی که فقط مچ دست بهش میرسید دهانه چرخ گوشت بود

که کلید ته آن بود دنیل با ناچاری دستشو داخل آن کرد تا کلید و بردارد همین که

دستش به کلید خورد چرخ گوشت روشن شد و خون شیشه رو گرفت انگشتش

قطع شده بود و آستینش چند سوسک را بهمراه داشت با دست دیگرش سعی کرد

کلید رو در بیاره و موفق شد اما ۲ انگشت دیگرش هم پرید از شدت درد جیغ های

گوشخراش میکشید با بدبختی کلید رو در قفل در چرخوند ولی خبری نشد

بار دیگر صدای خنده عروسک کهنه شروع شد دنیل فهمید رو دست خورده و

کلید قلابی بوده در سمت دیگر اتاق یک کمد خاک گرفته بود

سریع در کمدو باز کرد داخلش یک شیشه بود که بدلیل تاریکی هیچ چیز معلوم نبود

دستش را داخلش کرد و بعد از شد درد چند برابر در حد بیهوشی فریاد کشید و افتاد

داخل شیشه پر از عقرب های سمی بود.

کف اتاق افتاد و شدت سرما و درد مرد.

فردای آنروز برای آلبرت و فلیپ دو دوست و نوچه دنیل هم نامه ای رسید.

و اما آلبرت چند دقیقه زودتر از فلیپ آمد و مثل دنیل وارد اتاق اسرار شد

بعد از روشن کردن تلویزیون همان مرد در کنار جسد وحشتناک دنیل

شروع به صحبت کرد : سلام رفیق

خوب به حرفام گوش کن وگرنه تا چند دقیقه دیگر بسرنوشت دوستت دنیل دچار میشی

توی این اتاق هزاران خطر هست در اتاق بغلی تو یک نفر دیگه هست که کلید درست در

شکمش قرار داره برای رهایی تنها راهت یافتن اون کلیده برای راحتتر شدن کارت

یک ساطور بغل دستت هست مطمئنم بدردت میخوره

عجله کن زیاد وقت نداری برفک تلویزیون رو گرفت.

باران یخی مثل دفعه قبل شروع شد و آلبرت با سرعت در کدو باز کرد و با شیشه عقرب

روبرو شد دریچه ی کوچکی پشت شیشه بود که برای رسیدن بهش باید شیشه را

میشکست . چاره ای نداشت شیشه را شکست و عقربها کف اتاق را گرفتند

با سرعت داخل کمد پرید و شروع به شکستن دریچه چوبی کرد یک عقرب درست زیر

پایش بود و میخواست نیشش بزند اما آلبرت سریع لگدی بهش زد و پرتش کرد.

ب چند تنه و ضربه دریچه کهنه چوبی شکست و وارد اتاق بغلی شد اتاقی که سرمایش

طاقت فرسا تر بود فردی کف اتاق افتاده بود و فریاد میزد من کجام

آلبرت با سرعت ساطور را بلند کرد و همین که خواست بکشدش دید اون فرد کسی

نیست جز دوستش فلیپ!

عقربها داشتند از دریچه به سمتشان میآمدند آلبرت به شانسش لعنت گفت

چاره ای نداشت مجبور بود فلیپو بکشد وگرنه هردو میمردند با ساطور درجا شکم

فلیپ رو زنده زنده پاره کرد و فلیپ را کشت اما اثری از کلید نبود و رودست خورد بود

همان لحظه صدای خنده عروسکی از آن اتاق بگوشش رسید بدو بدو

از دریجه رد شد و همین که خواست بسراغ عروسک بره یکی از عقربها نیشش زد

و از شدت درد درست جلوی عروسک بزمین افتادعروسک بار دیگر خندید داخل دهانش

چیزی خودنمایی میکرد

با ناامیدی آلبرت دست در دهانش کرد و یک کلید بیرون کشید امیدی تازه وجودش

را فرا گرفت و بدو بدو بسمت در رفت و کلید و چرخاند و در باز شد

از شادی حنده ای دیوانه وار کرد و در راباز کرد اما انگار این هم یک تله بود

روبروی در جسد دنیل افتاده بود و پشتش روی دیوار با خون نوشته بود:

از چارلی بترس

و بعد درست در کنار جسد یک بمب ساعتی ثانیه شماریشو شروع کرد:

۵-۴-۳-۲-۱...

و بعد خانه منفجر شد و هر سه دوست تب--ار سوختند

همان لحظه چند خیابان پایین تر چارلی با لبخندی از رضایت در حال قدم زدن بود

و لبه ی پالتواش را بالا کشید و کلاهش رو پایین داد و بسمت خانه دنیل و عشق کودکی

رهسپار شد.....

پایانConfusedConfusedConfused



تاريخ : چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:, | 18:52 | نويسنده : ثنا بهرامی |

بالاخره تو نستم بعد مدت ها معنی کلمه آ سی یو رو بفهمم!!!!!!!!!!!

جمله حکیمانه عزراییل به همه خودتون مهنی کنید دیگه یا زبانتون هم ضعیفه؟؟؟؟!!!!!!!!!

I see You



تاريخ : چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:, | 18:39 | نويسنده : ثنا بهرامی |

 

دعا روی اسکناس

نوشته روی عکس :

السلام علیک یا سلطان ابراهیم یا امامزاده سلطان ابراهیم
اول سلامتی پدر و مادرم
دوم اینکه تربیت معلم سال اول یعنی سال 88 من و سارا قبول بشویم سال سوم متوسطه شاگرد اول شوم و معدل کتبی ام بالاتر از 18 باشد
آرزوی پدر و مادرم را که دوست دارند پسر داشته باشند برآورده کن
دعای کوثر را مستجاب کن
خاله فخری و الهام و عمه اکرم را خوشبخت کن ازدواج کنند
آرزوی محسن را بر آورده کن
مادرم را شفا بده
زندگی پدر و مادر بزرگم را سر و سامان بده
به مصطفی کمک کن که دانشگاه هر رشته ایی که می خواهد قبول شود
عاطفه فائزه و زینب در درس موفق باشند و در آینده کاره ایی شوند
یا سلطان ابراهیم دعاهای : دایی مالک -ابوذر -رسول سلطان مادر بزرگ و پدر بزرگهایم- زیبا -حکمت -علی- کرامت- ولی -صالح -مژگان -شیما- لیلا- اکرم- فرخنده -رعنا- مرضیه -مریم- زهرا- بصیر- مرضیه- صدیقه-- ساهره -بهاره- سیمین -صدرا -سیما -شمایل -صفیه -خاور- مینا- عمه شاه گلی کسری- فروزان -معصومه -عمومحسن- دایی صادق -هما- اکرم را هم مستجاب بفرما !!!!!!!!!!!!!!!!!!


پی نوشت : خدا رو صد هزار مرتبه شکر که اسکناس 1000 تومنی نبود !
 



تاريخ : چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:, | 18:24 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : چهار شنبه 6 آذر 1392برچسب:, | 17:52 | نويسنده : ثنا بهرامی |



تاريخ : پنج شنبه 30 آبان 1392برچسب:, | 13:0 | نويسنده : ثنا بهرامی |

جدیدترین ترول های خنده دار تیر 92



تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1392برچسب:, | 13:19 | نويسنده : ثنا بهرامی |

به سلامتی پسری که عشقش عاشق دوستش شد

اسم عشقش رو تو گوشیش نوشت 

زن داداشگریه



تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1392برچسب:, | 13:7 | نويسنده : ثنا بهرامی |